معرفی و بریده کتاب مجید بربری

کتاب مجید بربری

کتاب مجید بربری از جمله کتاب‌هایی است که این روزها اسمش را زیاد می‌شنویم. این کتاب راوی زندگی شهید مجید قربانخانی است. این شهید نیز همچون شهید شاهرخ ضرغام به حرّ مدافعان حرم شهرت یافت؛ زیرا تا یک سال قبل از شهادتش، مسیر زندگی‌اش کاملا متفاوت بود. این مطلب از مجله‌ی پارس تاپ10 به معرفی و بریده کتاب این شهید بزرگوار اختصاص دارد. اگر شما نیز علاقه‌مندید تا درباره‌ی این شهید و کتابش بیشتر بدانید با ما تا انتهای این مطلب همراه باشید.

معرفی کتاب مجید بربری

مجید قربان خانی جوانی 28 ساله و اصطلاحا دهه هفتادی بود که در سفر اربعین سال 1393، دچار تحول شد و از مسیر پیشین خود توبه کرد. اگر بخواهیم سرگذشتی از زندگی شهید مجید قربانخانی بیان کنیم، باید زندگی او را به دو بخش اصلی تقسیم کنیم:

بخش یا نیمه اول، قسمت نسبتا تاریک زندگی او بود که به دلیل محیط و روحیاتش، او را به این سمت کشانده بود. اون در محله یافت آباد تهران یک قهوه خانه داشت که این مسئله باعث شده بود تا سبک زندگی اش هم به همان سمت و آن تیپ افراد گره بخورد. افتخار او این بود که آمار قلیان‌های قهوه خانه اش را به رخ دیگران بکشد.

بخش دوم زندگی او اما کاملا حر گونه بود. او که پس از سفر کربلا کاملا متحول شده بود، با وجود اینکه به خاطر تک پسر بودن نمی توانست به سوریه اعزام شود، اما با عنایت بی بی به سوریه رفته و مدافع حرم می‌شود و به رستگاری می‌رسد.

نویسنده کتاب مجید بربری، خانم کبری خدابخشی دهقی است که این اثر را در 152 صفحه به رشته تحریر درآورده است. ناشر این اثر نیز، انتشارات دارخوین است که در زمینه چاپ آثاری از این دست، فعالیت دارد.

 

کتاب زندگی نامه مجید قربانخانی، در قهوه‌خانه‌های یافت آباد و دعواهای خیابانی و شرارت‌های جوانی شروع می‌شود اما در ادامه داستان ورق برمی‌گردد و با عنایتی ویژه گام‌هایش به سوی میدان‌های نبرد در سوریه کشانده می‌شود.

و قصه «مجید بربری» قصه‌ای از جنس زندگانی شاهرخ ضرغام حر انقلاب است. کسی باور نمی‌کند مجید به یک باره عوض شود. نماز بخواند، تیپش را ساده کند، ریش بگذارد، خوش رفتار و آرام شود، قلیان را کنار بگذارد و برای آمادگی جسمانی ساعت‌ها بدود. همه اینها باعث شد در کنار تغییر درونی و اعمال او نیز متفاوت شود و در نهایت به آن چیز که لیاقت پیدا کرده بود برسد.

شهید مجید قربانخانی یا همان مجید بربری
شهید مجید قربانخانی یا همان مجید بربری

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب

ــ اینجا فطرتی پاک را، دلی روشن را، دستی خدمتگزار به ضعیفان را می‌بینیم که رشته‌ئی از انوار خورشید حسینی، آن‌ها را در خط نورانی جهاد و شهادت، به کار می‌اندازد و دارنده‌ی آن‌ها را به اوج می‌رساند. مجید قربانخانی مصداق آیه‌ی: فَمَن یُرد الله ان یهدیه یشرح صدره للإسلام است. او لایق این عروج بوده و دل با صفا و روح با مرام او ظرفیت آن را داشته است. گوارایش باد و الحقنا الله به انشاءالله (تیرماه 1402)
ــ خانواده‌ی این شهید عزیز را در اینجا از نزدیک زیارت کردم.

 

بریده کتاب مجید بربری

 

پسرم در یافت آباد، معروف بود به مجید بربری.
حالا حتماً از خودتان می پرسید چرا مجید بربری؟
راستش دایی های پدرش، همه شان نانوایی داشتند و پسردایی اش هم الآن در همین شغل، در یافت آباد کار می کند.
وقتی بزرگ شد و دستش توی جیب خودش می رفت، دم نانوایی می ایستاد و برای کسانی که توانایی خرید نان نداشتند، از پول خودش نان می خرید و به آنها می داد.
بعضی وقت ها هم حالا به مناسبت یا بی مناسبت، پول پختِ یک روز نان را حساب می کرد
و می داد به شاطر و می گفت: «امروز این نون ها رو رایگان بدید به مردم.»
مجید آنقدر دَمِ بربری ایستاد و نان داد دست مردم که آخرش مردم، اسمش را گذاشتند مجید بربری!
حتی حاج جواد از گردان امام علی(ع)، نمی دانست که مجید فامیلی اش قربان‌خانی است.
با این که با هم بچه محل بودیم و زیاد با مجید مراوده داشت. آنقدر به اسم مجید بربری معروف شده بود. که کسی فامیلی مجید را نمی دانست. تا یک روز که من سر سوریه رفتن مجید، به حاج جواد زنگ زدم، تازه آنجا از بقیه دوستاش پرسیده بود: «این مجید قربان‌خانی کیه؟» و دوستانش گفته بودند: «مجید بربری» و تازه آنجا فامیل مجید را فهمیده بود.

 

تازه از سوریه برگشته بودند. هم موقع رفتن و هم برگشتن، عجیب هوای مجید در دلشان افتاده بود. ساعت سه و چهار نیمه شب بود. عطیه گوشی اش را روشن کرد. پیامی با این محتوا دریافت کرده بود. «با سلام، بنده از پایگاه خبری مشرق نیوز هستم. می خواستم یک زندگی نامه کلی و چندتایی خاطره از مجید، که تا کنون گفته نشده، برای بنده بیان کنید.» عطیه قربانخانی اخم آورد و شروع کرد به غرولند.

– خدایا حالا من چی برا این بگم. ما که این مدت، به این خبرگزاری و اون روزنامه، همه خاطرات را گفتیم. حرف نگفته ای نمونده که بخوام بگم. و خوابید. در خواب دید با مجید دارند شوخی می کنند. عطیه می خواست با کمربند، مجید را بزند که یکی از دوستان برادرش، از راه رسید و کمربند به مجید نخورد. عطیه افتاد و همه غش غش بهش خندیدند. دوست مجید گفت:

– می خواستی مجید را بزنی، خدا جوابت را داد و افتادی زمین.

مجید گفت:

– آبجی! اینم خاطره خوب، برو برا اون خبرنگار تعریف کن.

 

رفتن مجید، هیچ وقت در ذهنم نمی گنجید. فکر می‌کردم شوخی می کنه. مثل همه بیست و چند سال زندگی اش، به استثنای این اواخر، که شوخی شوخی سر کرد. می گفتم به قول خودش جوگیر شده، جو چند تا بچه هیاتی را گرفته که اومده‌اند قهوه خانه‌اش و بعد از چند وقتی تموم می‌شه و میره.
هر بار که آبجیم نگران بود و به من زنگ می زد، با هق هق گریه می‌گفت: حسن، رفتنش قطعی شده، این داره می‌ره. اگه بره من چه خاکی به سرم بریزم. ولی من در جواب اون گریه‌ها، از ته دل قش قش می خندیدم و می گفتم: آبجی، نگران نباش. این فیلمشه! این هم یه اذیت جدیده، جو گیر شده. چشمش به چهارتا بچه هیاتی افتاده، این جوری شده. از دور و برش که برن، بر میگرده پیش همون رفیق‌های قبلیش. قلیون و بقیه بساط. تو این قدر نگرانش نباش. ما فکر می کردیم مجید جوگیر شده، ولی نشده بود!

بیشتر

این مقاله مفید بود؟

لطفاً با ستاره دادن و نظراتتان ما را خوشحال کنید.

5/5 - (3 امتیاز)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در خبرنامه ما مشترک شوید

و با آخرین به روزرسانی های مقالات در جریان باشید.
هر دو هفته یکبار به رایانامه شما

پیمایش به بالا