کتاب روزهای بی آینه
کتاب روزهای بیآینه، روایتگر داستان زندگی بانویی است که در 17 سالگی با مردی خلبان زندگی عاشقانهی خود را آغاز میکند و در 18 سالگی طعم شیرین مادر شدن را میچشد. اما در حالی که تنها 4 ماه از تولد پسرش میگذرد؛ فراق 18 سالهی او از همسرش آغاز میشود. این کتاب به قلم گلستان جعفریان به رشتهی تحریر درآمده و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
منیژه لشکری، همسر سرلشکر خلبان شهید آزاده حسین لشکری در کتاب روزهای بی آینه، از زندگیاش و چگونگی تحمل 18 سال دوری از همسرش در دورهٔ اسارت سخن گفتهاست. سرلشگر حسین لشگری، که به او لقب سیدالاسرا را دادهاند؛ هم اولین اسیر جنگ بودند و هم آخرین آزاده. این کتاب به روایت ناگفتههایی از جنگ تحمیلی پرداخته و چگونگی انتخابهای یک زن در نبود همسرش و به دوش کشیدن بار زندگی توسط دختری18 ساله به همراه فرزند 4 ماههاش را شرح میدهد. این اثر در قالب مستند داستانی نوشته شده و همچنین به دلیل واقعی بودن آن سنگینی بار مستند بیشتر به چشم میخورد.
سرلشگر حسین لشگری، که به او لقب سیدالاسرا را دادهاند؛
هم اولین اسیر جنگ بودند و هم آخرین آزاده.
منیژه لشکری 14 سال را در بی خبری و انتظار مطلق سپری میکند. پس از اعلام اسارت همسر توسط صلیب سرخ جهانی، 3 سال دیگر طول میکشد تا دیدار میسر شود. شکاف عمیق هجده ساله، انتظار و دور افتادن از هم و تفاوتهای شخصیتی به وجود آمده در گذر سالها، هر دو را وا میدارد تا برای شناخت یکدیگر دوباره تلاش کنند.
احساس غریبگی و درد و رنج بر عشق و اشتیاق جوانی غالب است. زن و مردی که هجده سال یکدیگر را ندیدهاند و شاهد تغییرات فیزیکی و شخصیتی یکدیگر نبودهاند حالا باید همه این هجده سال را بشناسند، بر آن عاشق شوند و زیر یک سقف کنار یکدیگر زندگی کنند. آنان بار دیگر زندگی مشترکشان را آغاز میکنند؛ این بار نه با شور و اشتیاق جوانی، بلکه با درک رنج 18 سال انتظار برای رسیدن به یکدیگر.
بریده کتاب روزهای بی آینه
اولین دیدار
از بالای نردبام پروین را دیدم او هم روی پله وسطی نردبام حیاطشان ایستاده بود به او گفتم چی میگی پروین؟ کاری داشتی صدام زدی؟ هنوز پروین جوابم را نداده بود که چشمم افتاد به آقایی با لباس نظامی که داشت از پله ها پایین می آمد. اولین بار بود
که او را میدیدم از روی احترام سر تکان دادم و سلام کردم او هم سر تکان داد و گفت: «سلام خانم» و رفت. از پروین نپرسیدم او کیست پروین هم چیزی نگفت. روضه تازه تمام شده بود و من و پروین حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم یکی دو شب بعد از این ماجرا پدرم به مادرم گفت: «حسین آقا پسر دختر عمه اومده تهران منزل آقای سعیدی مثل اینکه داره مقدمات رفتنش به آمریکا رو آماده میکنه باید به روز دعوتش کنیم.
مادر پرسید: «مگه حسین آقا ارتشیه؟» پدر گفت: «آره؛ خلبانه» تازه فهمیدم مرد جوان قدبلندی که روی پله های خانه پروین همسایه مان دیده بودم حسین آقا پسر دختر عمه پدرم خلبان است و نسبت فامیلی با آقای سعیدی هم دارد.
روزهای بی آینه ؛ ص ۱۴
خاطرات منیژه لشگری (همسر آزاده خلبان حسین لشگری)
پدرم در قزوین زمین و باغ داشت تابستانها می رفتیم قزوین فکر میکنم شهریور سال ۱۳۵۷ بود که به قزوین رفتیم فصل رسیدن انگورها بود دو تا خواهر بزرگم تازه ازدواج کرده بودند و شوهرهایشان هم بودند. ما دخترها توی آب راه های باغ که تا برسد پای درخت ها آب خنکی از آن میگذشت راه میرفتیم و صدای صحبت و خنده مان بلند بود. یک دفعه مادرم گفت خودتون رو جمع و جور کنید.
حسین آقا دارن می آن باغ ما.» پرسیدم: «حسین آقا کیه؟ سرم را که بلند کردم از دور حسین را دیدم زود پاچه های شلوارم را زدم پایین این اولین بار بود که حسین به چشم من آمد یک شلوار جین شیک و بلوز آستین کوتاه تنش بود. عینک آفتابی ری بن آمریکایی هم به چشم داشت.
روزهای بی آینه ؛ ص ۱۹
مراسم خواستگاری
سوم فروردین ۱۳۵۸، دو ماه بعد از پیروزی انقلاب، یک ایل از قزوین آمدند خانه ما برای خواستگاری: پدر و مادر حسین همراه خواهرها، برادرها، زنبرادرها، داییها، و عموهایش. توی اتاق پذیرایی ولولهای بود. بعد از یکی دو ساعت، مادرم آمد توی آشپزخانه و گفت: «منیژه، کار تموم شد. چایی بیار.» به خاطر احترام به خانواده حسین چادر سر کردم. یک چادر سفید با گلهای ریز سبز و قرمز.
جثه کوچکی داشتم؛ شاید کل وزنم چهلوپنج کیلو نبود. بلد نبودم درست چادر سر کنم. یک سینی با بیست استکان چای هم داده بودند به دستم. وقتی از درِ پذیرایی وارد شدم، فقط سعی کردم آرام باشم. نمیدانستم اول به چه کسی چایی تعارف کنم و با چه کسی سلام و علیک کنم. با هر مشقتی بود سینی چایی را دور گرداندم و مادر حسین به ترکی گفت: «بشین عروس گلم.» وقتی نشستم روی مبل، مادر و خواهرهای حسین آمدند و با من روبوسی کردند. همان موقع پدر حسین، به رسم قزوینیها، برای خوشیمنی و شیرینی زندگی ما، کادوی کلهقندی را که همراه آورده بودند باز کرد و شکست.
روزهای بیآینه؛ خاطرات منیژه لشگری (همسر آزاده خلبان حسین لشگری)
مهاجرت به دزفول
حسین یک کوپه دربست گرفته بود. باورم نمی شد. در عرض سه ماه همه این اتفاقات افتاده باشد جدایی از خانواده ام دور شدن از زادگاهم تهران و رفتن به شهری دور که هیچ تصوری از آن نداشتم اما به حسین که نگاه میکردم همه این غصه ها از یادم می رفت و دلگرم میشدم حسین چایی گرفت و بیسکویت و شام و مدام یا مرا به حرف میگرفت یا میداد می خوردم که فکر نکنم.
کوپه دو تا تخت داشت یکی ،پایین یکی بالا. من تخت پایین خوابیدم و حسین تخت بالا برقها که خاموش شد توی تاریکی شب به یاد مادرم خانواده ام و دوستانم افتادم و آهسته و بی صدا اشک ریختم. حسین هم انگار خوابش نمی برد، پرسید: «منیژه جان داری گریه میکنی؟” گفتم: «نه» گفت: «مطمئن باشم؟» گفتم: «آره.»
کتاب روزهای بیآینه، ص۴۵
شروع زندگی در پایگاه وحدتی دزفول
ساعت نه صبح وارد پایگاه وحدتی شدیم. گرما بیداد میکرد؛ پنجاه درجه بالای صفر شاید پایگاه وحدتی دزفول زیباترین پایگاه نیروی هوایی در منطقه جنوب باشد؛ محوطه ای بزرگ و زیبا و تمیز با خانه های ویلایی محدوده هر خانه با بوته های بلند و مرتب با اشکال متفاوت شمشاد از محوطه خانه کناری جدا می شد. باغچه ها و بین حصارها پر بود از درختهای مرکبات پرتقال نارنج و کنار خانه ما یک ویلای بزرگ سه خوابه بود سر در ورودی آلاچیق بندی و مسقف بود و در واقع پارکینگ هم محسوب می شد. وارد خانه که
میشدی سالن بزرگی قرار داشت گوشه راست سالن پذیرایی یک سالن کوچک تر قرار داشت که نشیمن خانه بود. در سمت راست نشیمن کوچک اتاق خوابها قرار داشت و در آنها به هال کوچکی باز میشد. آشپزخانه و انباری کوچک بغل آشپزخانه هم در سمت چپ نشیمن بود. این خانه پنجره های بزرگی داشت که به محوطه و باغ باز میشد و زیبا و دل باز بود.
روزهای بی آینه، ص۴۶
خبر به دنیا آمدن فرزند
وقتی پشت تلفن وزن بچه را به حسین گفتم، گاهی میخندید گاهی گریه میکرد و مدام عذر خواهی میکرد که نتوانسته است. کنارم باشد. آن زمان درگیریهای قبل از جنگ ایران و عراق تازه شروع شده بود و اصلا به نظامی ها مرخصی نمی دادند.
روزهای بی آینه، ص ۶۳
تولد فرزند و قدردانی از همسر
حسین می گفت: اسم خودم حسینه اسم پسرم هم باید اسم پسر امام حسین باشه. روز روضه پدرم بچه را گرفت و داد دست سیدکریم. سید در گوش پسرم اذان گفته بود روی یک لیوان آب هم دعا و قرآن خوانده بود که مادر داد دست من و گفت: «سیدکریم گفته این آب رو مادر بچه بخوره.”
علی 23 روزه بود که به حسین مرخصی دادند و توانست بیاید تهران حاج خانم علی را بغل کرده بود و من هم آمدم پایین به استقبالش. حسین اول رفت به سمت حاج خانم و علی را از بغل او گرفت با بهت به بچه نگاه میکرد. بعد هی او را بوسید و گفت: وای خدایا شکر چه پسری به من داده ای چقدر ضرر کردم 23 روز این بچه رو ندیدم.
بعد تازه فهمید من هم هستم آمد به طرف من و راحت مرا در آغوش گرفت و بوسید. گفتم «حسین، جلوی مامان و حاج خانم زشته!» خندید و دوباره من را بوسید و گفت: «خسته نباشید خانم که یک چنین پسری برای من به دنیا آوردی» برای من گل و یک سینه ریز طلای ظریف و زیبا خریده بود. خودش انداخت گردنم.
کتاب روزهای بیآینه، ص ۶۴
تنها یادگار آرامش بخش
خدا رحمت کند آقای خمینی را وقتی دستور داد بنیاد شهید تشکیل بشود، بنیاد اولین کاری که کرد این بود که حضانت بچه های شهدا، اسراء و مفقودالاثرها را داد به مادرها و خیال مادرها راحت شد. اگر علی را از من میگرفتند قطعا دیوانه میشدم. حرفی که حسین آخرین لحظه رفتنش به من زد مدام توی گوشم بود: “هر وقت دلت برای من تنگ شد به پسرم نگاه کن. به علی نگاه کن.”
روزهای بی آینه، ص ۸۲
بازگشت از اسارت و دیدار دوباره بعد از 18 سال!
ساعت 3 و نیم یا 4 بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصلهی خیلی دور میدیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سال ها از من دور بوده است؛ کاملاً میشناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکسها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمیدانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را می بیند؛ هم خجالت میکشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم میخواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: “خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم.”
حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همه فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش میکردند: یکی آویزانش میشد، یکی دستش را میگرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملاً احساس میکردم که حسین از بالای سر همه آنها دنبال کسی میگردد. فقط به او خیره شده بودم. میدیدم آدمها لاینقطع از جلوی من میروند و میآیند، اما هیچ صدایی نمیشنیدم. زانوهایم حس نداشت، نمیتوانستم از جایم بلند شوم.
برادر بزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه، چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفاً برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!» دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگارها با دوربینهایشان دویدند. روبهروی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانیام را بوسید و یکدفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد.
روزهای بی آینه؛ خاطرات منیژه لشگری (همسر آزاده خلبان حسین لشگری)
حفظ قرآن در اسارت
تصورم این است که حسین آن آرامش و آن تحمل بالای اختلاف سلیقه ها و عقاید را از مطالعه زیاد قرآن و فکر کردن به معانی آن کسب کرده بود. او دو سوم قرآن را از حفظ بود. تنها کتابی که در اسارت در اختیار داشت قرآن بود. واقعاً مفاهیم بالای قرآنی را درک کرده بود و در زندگی اش و در رفتارش با مردم به کار می گرفت. قرآن قلبش را روشن کرده بود. حسین مردی خاص بود که خداوند او را به عنوان مأمور به این دنیا فرستاده بود. من که همسرش بودم و ده سال زندگی مشترک با او داشتم این خاص بودن را با همه وجودم حس کرده ام.
کتاب روزهای بی آینه، ص ۱۱۸
خداحافظی برای همیشه
روز تشییع جنازه وقتی صورت حسین را باز کردند بغضم ترکید از ته دل جیغ میکشیدم؛ دست خودم نبود، می سوختم به محض خاک سپاری علی رفت و محمدرضا را به خانه آورد. حالا من مانده بودم به این بچه چه بگویم همین که آمد، گفت: «بابا حسین کجاست؟ زنگ بزنید به گوشی بابا حسین.”
گفتم: «محمدرضا بابا حسین بیمارستانه؛ حالش خوب نیست.» گفت: «مامانا، فقط زنگ بزن من باهاش صحبت کنم قول میدم نرم بیمارستان تا استراحت کنه و حالش خوب بشه.»
روزهای بی آینه، ص ۱۴۵
سخن آخر
تاریخ ایران ما همواره پر بوده است از رشادتها و دلاوریهای مردان و زنان این کشور. کتاب روزهای بی آینه نیز روایتگر صبر و تحمل منیژه لشگری؛ همسر آزاده خلبان حسین لشگری است. این کتاب با نثری روان و زیبا توسط گلستان جعفریان و انتشارات سورهی مهر به چاپ رسیده است. مجلهی پارس تاپ 10 خواندن این کتاب ارزشمند را به شما پیشنهاد میکند.