زندگی‌نامه استاد شهریار + اشعار و تصاویر

27شهریورماه، در تقویم سالروز بزرگداشت استاد محمد حسین شهریار و روز شعر و ادب پارسی نامگذاری شده‌است. به همین مناسبت این پست از مجله پارس تاپ 10 را به معرفی، زندگی‌نامه و مرور تصاویر استاد شهریار می‌پردازیم. با ما تا انتهای این مطلب همراه بمانید.

خلاصه‌ای از زندگی‌نامه شهریار

سید محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار، شاعر پارسی‌گوی آذری‌زبان، در سال ۱۲۸۵ هجری شمسی در بازارچه میرزا نصراله تبریزی واقع در چای کنار چشم به جهان گشود. در سال ۱۳۲۸هجری قمری که تبریز آبستن حوادث خونین وقایع مشروطیت بود پدرش او را به روستای قیش قورشان و خشکناب منتقل نمود.

دورهٔ کودکی استاد در خاستگاه پدری و در آغوش طبیعت و روستا سپری شد که منظومه حیدربابا مولود آن خاطرات است. او تحصیلات خود را در مدرسهٔ متحده و فیوضات و متوسطهٔ تبریز و دارالفنون تهران گذراند و وارد دانشکدهٔ طب شد.

سرگذشت عشق آتشین و ناکام او که به ترک تحصیل وی از رشتهٔ پزشکی در سال آخر منجر شد، مسیر زندگی او را عوض کرد و تحولات درونی او را به اوج معنوی ویژه‌ای کشانید و به اشعارش شور و حالی دیگر بخشید. وی سرانجام پس از هشتاد و سه سال زندگی شاعرانهٔ پربار در ۲۷ شهریور ماه ۱۳۶۷ هجری شمسی درگذشت و بنا به وصیت خود در مقبره الشعرای تبریز به خاک سپرده شد.

عشق استاد شهریار به ائمه اطهار (علیها السلام)

استاد شهریار از همان کودکی با سیره ائمه آشنا بوده و در دل محبت آنان را جای داده است. او در مدح پیامبر، حضرت علی ( ع) و امام حسین اشعار زیبایی سروده است. ایشان به حافظ شیرازی نیز علاقه ویژه داشته و تخلص خود را با تفال به حافظ انتخاب نموده است.

 

رهبر انقلاب:‌ من خبر داشتم در همان اوقاتی که شهریار برای انقلاب می‌سرود، یک عده از روشنفکران وابسته به رژیم گذشته که با او سابقه‌ی دوستی داشتند، مرتب فشار می‌آوردند، نامه برایش می‌نوشتند و شعر در هجوش می‌گفتند. حتی اطلاع داشتم که رفته بودند و او را ملامت کرده بودند که «تو چرا برای انقلاب اسلامی، این‌طور دل می‌سوزانی!؟» و او مثل کوه ایستاده بود. (۷۱/۹/۱۱)

 

شغل استاد شهریار

شهریار در سال 1310 وقتی 25 ساله بود با کمک استاد کمال الملک نقاش معروف به نیشابور رفت و تا سال 1314 در سازمان اسناد این شهر مشغول بکار شد. در اواخر سال 1314 شهریار بخاطر بیماری به تهران اعزام شد و پس از بهبودی در تهران ماندگار و برای امرار معاش در بانک کشاورزی استخدام شد.

استاد شهریار کارمند بانک کشاورزی بود و 30 سال در آن بانک خدمت کرد. او پس از بازگشت به تهران باز هم کارمند بانک بود و به شعبه بانک کشاورزی تبریز منتقل شد. شهریار وضع چندان مناسبی نداشت و با همان حقوقی که از بانک دریافت می کرد علاوه بر تامین خرج خانواده اش، کفیل عده ای بی بضاعت هم بود.

او در سال 1333 با وامی که از بانک گرفت، خانه ای خرید و بعد آن را عوض کرد و در سال 1347 خانه ای را خرید که تا زمان فوتش در آن زندگی می کرد. استاد شهریار پس از چند سال بیماری و با تخفیفی که بانک به او داد، بازنشسته شد.

استاد شهریار در مقطعی به قهر از بانک خارج می شود و در باشگاه هواپیمایی مشغول کار می شود. فیش حقوقی استاد شهریار که از میان کتاب های چاپ سنگی وی یافت شده است، نشان می دهد که استاد شهریار در سال 1318 مبلغ 50 ریال حقوق دریافت می‌کرده‌است.

در راستای تدریس، یک درجه استادی افتخاری به استاد شهریار عطا شد که معادل یک ماه حقوق بانک به او حقوقی دادند و سندی موجود است که نشان می دهد در سال 1328 با هزینه خودش و در حالی که از شهرت هم برخوردار بود، دیوان اشعارش را چاپ کرد.

ازدواج استاد شهریار

شهریار بعد از عشق نافرجامش و به دلیل بر عهده گرفتن سرپرستی 4 فرزند برادر مرحومش تا مدت‌ها قید ازدواج را زد تا بتواند برادر زاده‌هایش را سر و سامان دهد. سرانجام شهریار در سال 1332 بعد از 33 سال دوری از تبریز به زادگاهش بازگشت و با استقبال مردم روبرو شد.

عزیزه خانم، همسر استاد شهریار
عزیزه خانم، همسر استاد شهریار

استاد شهریار بعد از یکسال زندگی در تبریز سال 1333 وقتی 48 ساله بود با نوه دختر عمه اش خانم عزیزه عبدالخلقی که 21 ساله بود ازدواج کرد. عزیزه خانم همسر استاد شهریار معلم بودند اما پس از اینکه صاحب فرزند شدند، شغل خود را کنار گذاشت و به خانه‌داری پرداخت.

فرزندان استاد شهریار

ثـمره‌ی ازدواج عزیزه خانم و استاد شهریار دودخـتر به نام‌های شهرزاد و مریم و یک پسر به نام هادی است.

استاد شهریار در کنار فرزندانش
استاد شهریار در کنار فرزندانش

 

زیباترین اشعار استاد شهریار

در این قسمت زیباترین و معروف‌ترنن اشعار استاد شهریار را برای شما عزیزان گردآوری نموده‌ایم.

 

یاد آشنا

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم

توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه

خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس

نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم

هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود

بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن

چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزلهای شهریار توئی

بیا که پادشه ملک دل گدا کردی

 

شعر علی ای همای رحمت

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا گر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

 

در راه زندگانی

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

استاد محمد حسین شهریار در جوانی
استاد محمد حسین شهریار در جوانی

 

شعر شهریار برای مادر

آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می خورد

هر کنج خانه صحنه یی از داستان اوست

در ختم خویش هم بسر کار خویش بود

بیچاره مادرم

شاهد گمراه

راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای

مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای

باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه

گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای

کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز

حذر ای آینه در معرض آه آمده ای

از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا

خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای

چه کنی با من و با کلبه درویشی من

تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای

می تپد دل به برم با همه شیر دلی

که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای

آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید

به سلام تو که خورشید کلاه آمده ای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت

که در این سایه دولت به پناه آمده ای

 

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی

آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا

ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر

منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود

آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمی گنجیدم

که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز

که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم

به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید

آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر

که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

 

مرغ بهشتی

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی

سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید

که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را

که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس

همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی

که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی

غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردشهای چشم آسمانی از همان اول

مرا در عشق از این آفاق گردی ها خبر کردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق

چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی

اشعار عاشقانه شهریار

 

پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری

وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری

هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب

دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری

پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی

با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری

هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان

من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری

یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید

آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری

روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت

نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری

با نواهــای جـــرس گاهی به فریادم برس

کین ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری

کام درویشان نداده خـدمت پیران چه سود

پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری

 

شعر عاشقانه شهریار به ثریا

ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ

ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺴﺮﻡ

ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ

ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ

ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ

ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ

ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ

ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ

ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ

ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ

ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ

ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ

ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ

 

حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

 

استاد شهریار و نیما یوشیج شاعر معروف شعر نو
استاد شهریار و نیما یوشیج شاعر معروف شعر نو

 

تو بمان و دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

 

اشعار ترکی شهریار

صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی

گـــویا گلیــــر ملائـکه لــــردن قــــرآن سسی

بیر سس تاپانمیـــرام اونا بنزه ر، قویون دئییم:

بنزه ر بونا اگـر ائشیدیلسیدی جـــان سسی

سانکی اوشاقلیقیم کیمی ننیمده یاتمیشام

لای لای دئییر منه آنامیـــن مهربـــان سسی

سـانکی سفرده یم اویادیــرلار کی دور چاتاخ

زنگ شتر چالیر، کئچه رک کـــاروان سسی

سانکی چوبان یاییب قوزونی داغدا نی چالیر

رؤیا دوغـــور قوزی قولاغیندا چوبـــان سسی

جسمیم قوجالسادا هله عشقیم قوجالمیوب

جینگیلده ییـر هله قولاغیمدا جـــوان سسی

سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی یئره

شعریم یازیم اولوب ییخیلان پهلـــوان سسی

آخیر زماندی بیر قولاق آس عرشی تیتره دیـر

ملت لرین هــارای، مددی، الامـــان سسی

انسان خـزانی دیر تؤکولور جـان خزه ل کیمی

سازتک خزه ل یاغاندا سیزیلدار خزان سسی

 

‫حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان‬‬

‫حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا‬‬

‫سیلابهای تُند و خروشان شود روان‬‬

سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا‬

‫صف بسته دختران به تماشایش آن زمان‬‬

‫قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا‬‬

‫بر شوکت و تبار تو بادا سلام من‬‬

‫سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !‬‬

‫گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من‬‬

‫منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه‬‬

 

حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک‬

‫حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا‬‬

خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک‬

‫کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا‬‬

‫باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک‬‬

‫باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا‬‬

‫ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن‬‬

‫بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله‬‬

‫دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن‬‬

‫آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله‬

 

تک بیت‌های عاشقانه شهریار

 

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است

من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

❤❤❤❤❤

یک تار موی او به دو عالم نمی دهند

با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت

❤❤❤❤❤

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است

آن را که شور عشق به سر نیست کافر است

❤❤❤❤❤

افسون عشق باد و انفاس عشقبازان

باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی

❤❤❤❤❤

عاشقان را ست قضا هر چه جهان را ست بلا

نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند

❤❤❤❤❤

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود

❤❤❤❤❤

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک

خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم

❤❤❤❤❤

باز در خواب شب دوش تو را می دیدم

وای بر من که توام خواب شب دوش شدی

❤❤❤❤❤

ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم

به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی

❤❤❤❤❤

عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است

گل گو شکفته باش اگر بوش می کنی

عاشقانه‌های شهریار

❤❤❤❤❤

مزار استاد شهریار در مقبره الشعرای تبریز
مزار استاد شهریار در مقبره الشعرای تبریز

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او

به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

❤❤❤❤❤

گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر

تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی

❤❤❤❤❤

به تیر عشق تو تا سینه ها سپر نشود

چه عمرها که به بیهوده می شود سپری

❤❤❤❤❤

وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان

که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

❤❤❤❤❤

من شهریار کشور عشقم گدای تو

ای پادشاه حسن مرنجان گدای… وای

❤❤❤❤❤

روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار

به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی

❤❤❤❤❤

شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل

عشوه ها می دهد از پرده شهناز به من

❤❤❤❤❤

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال

و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

❤❤❤❤❤

خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود

از کتاب عشق اوراق سیاه فال من

تک بیتی شهریار

❤❤❤❤❤

یک عمر در شرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

❤❤❤❤❤

آنجاکه به عشاق دهی درد محبت

دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن

❤❤❤❤❤

شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت

که پریشان کندم گر نه پریشان گویم

❤❤❤❤❤

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

❤❤❤❤❤

مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم

که در او بود اگر کسب کمالی کردیم

❤❤❤❤❤

شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار

ماهی نتافت تا شود از مهر هادی ام

❤❤❤❤❤

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم

به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

❤❤❤❤❤

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم

شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

❤❤❤❤❤

دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ

شمع عشقی که به امید تو روشن کردم

❤❤❤❤❤

گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام

شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام

❤❤❤❤❤

چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار

جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود

 

امیدواریم این مطلب از مجله‌ی پارس تاپ 10 نیز مورد توجه شما مخاطبان عزیز قرار‌گرفته باشد.

اطلاعات بیشتر

این مقاله مفید بود؟

لطفاً با ستاره دادن و نظراتتان ما را خوشحال کنید.

4.5/5 - (2 امتیاز)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در خبرنامه ما مشترک شوید

و با آخرین به روزرسانی های مقالات در جریان باشید.
هر دو هفته یکبار به رایانامه شما

پیمایش به بالا