این بار در مجلهی پارس تاپ10، قصد داریم کتابی را بررسی نماییم که از زندگی و خصوصیات یک شهید مدافع حرم پرده برمیدارد. کتاب فانوس حرم به شرح زندگی شهید محسن فانوسی میپردازد. با مطالعه این کتاب ارزشمند با سبک زندگی این شهید بیشتر آشنا میشویم و میتوانیم آن را به عنوان الگویی برای زندگی خود قرار دهیم.
شهید محسن فانوسی کیست؟
این شهید بزرگوار، یکم شهریور ماه سال 1359 در همدان چشم به جهان گشود. وی از نیروهای تخریبچی گروه ۴۳ مهندسی رزمی و پدافند غیرعامل امام علی (ع) در شهرستان ملایر بود. شهید فانوسی در تاریخ 9ام آبان 1394 در یکی از روستاهای اطراف حلب درحین خنثی سازی تله انفجاری، با قناصهی تک تیرانداز دشمن به شهادت میرسند.
ویژگیهای شهید محسن فانوسی (ابوزهرا)
محسن چیزی از مناجات هاش و اذکاری که می گفت بروز نمی داد. اما نماز شب خوندش رو همه بچه ها دیده بودن و توی همه ماموریت ها نماز شبش ترک نمی شد. محسن به هیچ وجه غیبت نمی کرد و سعی می کرد موضوع بحث جلسه غیبت رو عوض کنه و اگر موفق به انجام این کار نمیشد جلسه رو فورا ترک می کرد. (از زبان دوست و همکار وی)
کتاب فانوس حرم
کتاب فانوس حرم، به قلم خانم زینب شعبانی و به همت انتشارات شهید ابرهیم هادی منتشر شده است. در این کتاب با این شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) از زبان همسر ایشان آشنا میشویم. فانوس حرم، روایت زندگی مردی است که برای دفاع از وطن و مقدسات تا پای جان ایستاد و زنی که برای حفظ ارزشهای والای اسلام، سختیهای زیادی را متحمل شد اما در مشکلات قد خم نکرد و زینبی ایستاد و صبوری کرد. کتاب فانوس حرم، شاید گمشدهی این روزهای ما باشد. همان الگوی معاصری که برای گم نشدن در این دنیای پرتلاطم نیاز داریم. خواندن این کتاب ارزشمند را به شما مخاطب عزیز پارس تاپ10 پیشنهاد میکنیم.
بریده کتاب فانوس حرم
سالهای انتظار
بیشتر سالهایی که با هم زندگی کردیم، مأموریت بود. یعنی ۲۱ روز می رفت و یک هفته خانه بود. وقتی می آمد اولین سوالی که از او پرسیدم این بود که کی میروی؟ می گفت: “سمیرا جان! بگذار برسم، این چند روز رو که هستم با این حرفها خراب نکن خودت رو اذیت نکن تو باید عادت کنی.”
حتى حاجی هم مرا درک نمی کرد مگر میشد به نگرانی عادت کرد؟ مگر میشد به رفتن کسی که بیشتر از جان خودت دوستش داری عادت کرد؟ مگر میشد راحت باشی در حالی که میدانی محبوبت سختی میکشد و هر لحظه ممکن است اتفاقی برایش بیفتد.
بدترین لحظه های زندگی من وقتی بود، که مجبور بودم به حرف های دیگرانی گوش بدهم که هیچ درکی از زندگی من نداشتند. یکی میگفت این چه زندگی هست که تو داری؟ برو خونه پدرت شاید محسن مجبور بشه دیگه مأموریت نره. یکی می گفت: حتماً تو رو دوست نداره که اصلاً خونه نمی مونه. یکی هم میگفت خودت خواستی باید تحمل کنی آن یکی می گفت: «به خاطر پول میره. وقتی این حرف ها را میشنیدم و یاد مظلومیت حاجی می افتادم آتیش می گرفتم.”
یادمه آن دفعه که حاجی یک مأموریت شش ماهه شلمچه می رفت. وقتی آمد خانه گفت: سمیرا جان حلالم کن. راستش هیچ حق مأموریتی بهم ندادن تو این شش ماه خیلی سختی کشیدی. من فقط برای رضای خدا این کارها رو انجام دادم. گفتم :”مهم نیست. خودت رو اذیت نکن. فدای سرت. همین که سالم برگشتی خدا را شکر.” ص ۳۸
اهمیت به نماز اول وقت و نماز شب
اوایل بیشتر نماز جماعت میخواندیم. اما از وقتی فاطمه شروع به راه رفتن کرد، دیگر نمی شد. بعضی وقتها وسط نماز می آمد بغل من و مجبور میشدم بچه به بغل بقیه نماز را بخوانم. اما همیشه نمازهای پشت سر حاجی را دوست داشتم پشت کسی که تمام زندگی ام بود، نماز خواندن لذت خاصی داشت.
حاجی به من هم برای نماز اول وقت خیلی تأکید می کرد. بعضی وقتها اذان که میداد، می آمد آشپزخانه، دستم را می گرفت و می برد برای خواندن نماز. می گفت: باید نماز را اول وقت بخوانی تا بالا برود. کار و ظرف و غذا پختن بماند برای بعد مگه حدیث را نشنیدی: «نماز در اول وقت خشنودی خداوند میان وقت رحمت خداوند و پایان وقت عفو خداوند است.
اگر میخواهی خدا از تو راضی باشد نماز اول وقت بخوان راست میگفت هیچ چیزی لذت نماز اول وقت را نمی داد. گاهی وقت ها هم که خانه بود نماز شب خواندنش را میدیدم خیلی وقتها از احادیث ائمه الا برای من میخواند و من را هم تشویق به خواندن می کرد. می گفت تو هم هر جا حدیث قشنگی دیدی بنویس و برای من بخوان.
این حدیث پیامبر را هم در مورد نماز شب می خواند؛ «خدا رحمت کند مردی را که شب از خواب برخیزد و نماز شب بخواند و همسرش را نیز بر این عمل تشویق نماید و اگر بیدار نشد با اجازه قبلی او) به صورت وی آب بپاشد و او را بیدار کند و همچنین خدا بیامرزد زنی که در شب برخیزد و نماز شب بخواند و شوهرش را نیز بدین عمل وادار کند و اگر از جای برنخواست با اذن قبلی او آب به صورتش بپاشد تا او را بیدار کند. ص ۷۳
روزهای نوجوانی
«دایی، کجا میری؟ باز که رفتی؟ دایی جون … – شما بازی کنید من میام. باز ما را وسط کوچه رها کرد و رفت. صدای اذان که میآمد هر کاری داشت رها میکرد و میرفت. سن زیادی نداشت. دایی ۱۲ ساله بود و من پنج سال از او کوچکتر بودم. خانههای ما روبروی هم بود. بیشتر مواقع با هم بودیم و همین باعث شده بود خیلی به هم وابسته باشیم. تابستانها، دایی محسن روزی نیم کیلو انجیر از مغازه بابا بزرگ میگرفت و آب انجیر درست میکرد و جلوی همان مغازه بابا بزرگ بساط میکرد. من هم تا شب کنارش مینشستم. هر وقت تشنه میشدم دایی یک لیوان آب انجیر خنک به من میداد که داخلش چهار یا پنج تا انجیر بود. اول آبش را میخوردم و بعد هم آرام آرام انجیرها را میخوردم و طوری میخوردم که دیرتر تمام شود.»