بریده، خلاصه و معرفی کتاب شاهرخ حر انقلاب

شاهرخ حر انقلاب اسلامی

معرفی کتاب شاهرخ حر انقلاب

حُرّ انقلاب اسلامی، لقبی است که هرکس شاهرخ را شناخت، برایش برازنده دید. شهید شاهرخ ضرغام از فرماندهان هشت دفاع مقدس بوده است اما ماجرای زندگی او، پیش از آنکه انقلاب باعث دگرگونی قلبش شود، رنگ ایثار و دفاع از ارزش‌های پاک را نداشت و شما در این کتاب از انتشارات شهید ابراهیم هادی، با مردی آشنا خواهید شد که مصداق آیه‌ای از کتاب خداست که می‌گوید: «پروردگار تو نسبت به کسانى که به نادانى مرتکب گناه شده، سپس توبه کرده و به صلاح آمده‌اند، البته پروردگارت پس از آن آمرزنده مهربان است»

کتاب متن ساده و روانی دارد. داستان‌ها کوتاه و حتی گاهی طنز آمیز هستند. حجم کتاب نیز در حدود ۱۰۰ صفحه است. بنابراین حتی برای افرادی که عادت به مطالعه ندارند نیز مناسب است. این کتاب ارزشمند توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی منتشر شده است.

خلاصه کتاب شاهرخ حر انقلاب اسلامی

شاهرخ متولد 1328 در تهران بود. کسی که در سی و یک سال عمر خود زندگی عجیبی را رقم زد. از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی خود، نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد .
شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمی رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد .
در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی می گرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی می کرد. قهرمان جوانان، نایب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی. همراهی تیم المپیک ایران و…
اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و … همه دست به دست هم داد. انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی و …
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا. همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده!

 

شاهرخ ضرغام اسیر هوای نفس و لذائذ دنیوی شده بود اما دم مسیحایی امام انقلاب از او فرد دیگری ساخت. او اوج گرفت و از دنیا عبور کرد و به مقام شهادت نائل شد.

بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره). وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی.

ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان وخوزستان و… هنوز در خاطره ها باقی است.
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.

وقتی شاهرخ از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد و خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم.

در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد.

می گویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هیچ چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند.

شاهرخ ضرغام
شاهرخ ضرغام

بریده کتاب شاهرخ حر انقلاب

خورشید اولین روز زمستان سال ۱۳۲۸ شمسی طلوع کرده. این صبح خبر از تولد نوزادی می‌داد که او را شاهرخ نامیدند. مینا خانم مادر مؤمن و با تقوای او بود و صدرالدین پدر آرام و مهربانش.دومین فرزندشان به دنیا آمده. این پدر و مادر بسیار خوشحال‌اند. آن‌ها به خاطر پسر خوب و سالمی که دارند شکرگزار خدایند.

صدرالدین شاغل در فعالیت‌های ساختمانی و پیمانکاری است. همیشه هم می‌گوید: اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم، مقدمات هدایت آن‌ها را مهیا کرده‌ایم. او خوب می‌دانست که پیامبر اعظم (ص) می‌فرماید: عبادت ده جزء دارد که نُه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است.

روز بعد از بیمارستان دروازه شمیران تهران مرخص می‌شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی، خیابان نبرد فعلی می‌روند. این بچه در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن دارد. اما مادر، جثه‌ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی‌کرد که این بچه، فرزند این مادر باشد. چهل روزش بود که گردنش را بالا می‌گرفت. روزبه‌روز درشت‌تر می‌شد و قوی‌تر.

سه یا چهار سالگی با مادر رفته بود حمام، مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. می‌گفت: این بچه حداقل ده سال دارد نمی‌توانی آن را داخل بیاوری!!

وقتی به مدرسه می‌رفت، کمتر کسی باور می‌کرد که او کلاس اول باشد. توی کوچه با بچه‌هایی بازی می‌کرد که از خودش چند سال بزرگ‌تر بودند. درسش خوب بود. در دوران شش‌سالهٔ دبستان (در آن زمان) مشکلی نداشت. پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می‌کرد.

صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت. سال اول دبیرستان بود. شاهرخ در یک غروب غم‌انگیز سایهٔ سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از یک بیماری سخت، آسوده شد. اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت.

سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت خودت بگو دیشب چیکار کردی ؟! شاهرخ هم خندید و گفت با چند تا بچه ها رفته بودیم شناسایی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت. کمی جلوتر یک در آهنی پیدا کردیم من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند مثل پادشاه های قدیم شده بودیم. نمی دونید چقدر حال میداد!

وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه من هم سریع پیاده شدم و گفتم آقا سید اینها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمیشه.

شاهرخ بیشتر مواقع بهانه‌های الکی می‌آورد و دیر سر سفره می‌آمد! نمی‌دانستم چرا، حتی بعضی مواقع خودش را بیخود سرگرم می‌کرد. وقتی ناهار من و مادر و خواهرها تمام می‌شد؛ جلو می‌آمد و حسابی غذا می‌خورد و سفره را تمیز می‌کرد. یک بار گفتم: شاهرخ، این چه کاریه که تو دیر می‌یای سر سفره. خُب زود بیا و کنار ما غذا بخور.

نگاهی به اطراف کرد، مطمئن شد کسی دور و اطراف ما نیست. گفت: پسر خوب، من صبر می‌کنم مامان و بچه‌ها غذا بخورن و سیر بشن، بعد بیام جلو. شاید من خیلی غذا بخوام و غذا برای شما کم باشه، برای همین صبر می‌کنم شما و مامان سیر بشید، بعد بیام جلو. این‌طوری خیالم راحته و هر چی مونده می‌خورم.

 

این مقاله مفید بود؟

لطفاً با ستاره دادن و نظراتتان ما را خوشحال کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

در خبرنامه ما مشترک شوید

و با آخرین به روزرسانی های مقالات در جریان باشید.
هر دو هفته یکبار به رایانامه شما

پیمایش به بالا