شهید عبدالحسین برونسی؛ فرمانده‌‌‌ای که بنا و عارف بود!

شهید عبدالحسین برونسی

در این مطلب از مجله‌ی آنلاین پارس تاپ 10، قصد داریم با شهید والامقام، شهید برونسی آشنا شویم. شهیدی که یک مجاهد و عارف واقعی بود و توسلات خاصی به حضرت فاطمه زهرا(س) و توجه فوق العاده ویژه‌ای به کسب روزی حلال داشت. چقدر خوب است با این بزرگان و افرادی که از جان شیرین خود گذشتند تا میهن ما آباد و آزاد بماند آشنا شویم. چه خوب است با مطالعه‌ی زندگی‌نامه‌ی این عزیزان تلاش کنیم از زندگانی آن‌ها درسی برای زندگی‌ خودمان بگیریم.

مطلب زیر خلاصه‌ای از کتاب “خاک‌های نرم کوشک” است که به قلم آقای سعید عاکف به رشته‌ی تحریر درآمده است.

شهید عبدالحسین برونسی کیست؟

شهید عبدالحسین برونسی از شهدای بزرگ دوران دفاع مقدس بود. وی در عملیات‌های متعددی چون عاشورا، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، والفجر ۳، خیبر و بدر حضور فعال داشت و سرانجام در حالی که فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) را بر عهده داشت، به شهادت رسید.

وی با آغاز جنگ تحمیلی در شمار نخستین کسانی بود که خود را به جبهه‌های نبرد رساند و در عملیات فتح‌المبین به عنوان فرمانده گردان خط شکن، مرکز فرماندهی عراقی‌ها را نابود کرده و خود نیز از ناحیه کمر دچار مجروحیت شد.

این شهید عزیز در عملیات بیت‌المقدس به عنوان فرمانده گردان خط شکن و در عملیات‌های رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی و والفجر یک به عنوان فرمانده گردان خط شکن عبدالله، حماسه آفرید و نامش در آزمون جنگ و جهاد بلندآوازه شد.

با شروع عملیات‌های والفجر ۳ و ۴ به عنوان معاون تیپ ۱۸ جواد الائمه(ع) در تمامی مراحل عملیات ها شرکت کرد و گردان‌های خط شکن را فرماندهی می کرد و در عملیات‌های خیبر، میمک و بدر به عنوان فرمانده تیپ ۱۸ جواد الائمه (ع) حضوری فعال داشت.

شهید عبدالحسین برونسی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی نیز برخی فعالیت های سیاسی علیه حکومت پهلوی را آغاز کرده بود که منجر به دستگیری وی توسط ساواک شده بود.

مقام معظم رهبری: «به نظر من شهید برونسی و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتی به حساب آورد؛ حقیقت پرورش انسان‌های بزرگ با معیارهای الهی و اسلامی، نه با معیارهای ظاهری و معمولی. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید، زیاد نیست و بجاست».

زندگی‌نامه شهید عبدالحسین برونسی

شهید عبدالحسین برونسی، در سال 1321 و در روستای گلبوی کدکن از توابع تربت حیدریه استان خراسان چشم به جهان گشود. از همان کودکی از طاغوت بیزار بود تا جایی که مدرسه را به خاطر فضای نامناسب رها می‌کند.

وی در سال 1347، ازدواج می‌کند و پس از مهاجرت به مشهد در پی کسب روزی حلال کارهای مختلفی را تجربه می‌کند تا آنکه به کار سخت بنایی روی می‌آورد. عبدالحسین از همان اول ازدواج رساله‌ی حضرت امام را داشت. رساله‌اش هم با رساله‌های دیگر فرق می‌کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود که اگر ساواک آن را می‌گرفت مجازات سنگینی داشت.

او نوجوان‌های آبادی خودش را جمع می‌کند و به شان می‌گوید: « هرکدام از شما که بخواهد بیاید مشهد درس طلبگی بخواند، من خودم خرجش را می دهم.» 3 تا از آن‌ها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند و با عبدالحسین به شهر مشهد آمدند. عبدالحسین، اسم‌شان را در حوزه علمیه نوشت و  از آن به بعد، مثل اینکه بچه‌های خودش باشند، خرجی شان را می‌داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درس‌های حوزه، روزها کار و شب‌ها درس!

او در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه شد و تا 5 سال تحصیل را ادامه داد. اما بعدها به علت شدّت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتن های پی در پی و شکنجه‌های وحشیانه ساواک از این مهم باز می ماند.

پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی او وارد گروه ضربت سپاه پاسدارن می‌شود. با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می‌آورد و به خاطر رشادتی که از خود نشان می دهد، مسؤولیت‌های مختلفی را بر عهده او می گذارند. وی در ابتدا از قبول مسئولیت‌ها و حتی حقوق و داشتن محافظ سر باز می‌زد. اما وقتی دید مصلحت بر قبول مسئولیت است آن‌ها را پذیرفت. آخرین مسؤولیت وی، فرماندهی تیپ18 جواد الائمه (علیه سلام الله) است، که قبل از عملیات خیبر، عهده‌ دار آن می‌شود.

همسر شهید عبدالحسین برونسی تعریف می‌کند که : ” بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد. بعضی وقت‌ها، مدّت زیادی می‌گذشت و از او خبری نمی‌شد. گاه گاهی می‌رفتم سراغ همسنگری‌هاش که می‌آمدند مرخصی. احوالش را از آن‌ها می‌پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ی دیگر که دورش نشسته بودند. ”

عبدالحسین، هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت.
بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت:
« این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شا الله اجر شهید رو دارم.»

آقای مجید اخوان از همرزمانش تعریف می‌کرد: “توی عملیات خیبر ترکش خوردم. پام بد جوری مجروح شد. فرستادنم عقب و از آن جا هم منتقل شدم مشهد مقدس. چند روز بعد، از بیمارستان رفتم خانه. همان روز فهمیدم حاجی برونسی، چهار روز آمده مرخصی. یقین داشتم سراغ من هم می آید. تو مرخصی ها کارش همین بود؛ به تمام بچه های مجروح، و از خانواده ی شهدا سر می زد. وقتی وارد اتاق شد، قیافه‌اش بشاش بود و خندان.

سلام و احوالپرسی کردیم. با خنده گفتم: «حاج آقا، شما 4 روز مرخصی داری، باز دوره افتادی خونه ی بچه هایی که تو عملیات زخمی شدن:» گفت: «من اصلاً به خاطر همین اومدم، کار دیگه ای ندارم این جا.» فکر کردم شاید شوخی می کند. مردد گفتم: «پس خانواده چی؟» «خانواده رو من سپردم به امام هشتم (علیه سلام الله)، عیال‌مان هم که ماشاءالله مثل شیر ایستاده!»

گفتم: «اگر جسارت نباشه، شما هم تو این زمینه تکلیفی دارین.» تو جاش کمی جابجا شد. صورتش را آورد نزدیک‌تر. راست تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت: « می‌دونی اخوان، یک چیزی برام خیلی عجیبه.» «چی؟» «من وقتی که می آم مرخصی، تا پا می‌گذارم توی خونه، مشکلات شروع می شه! یکی مریض می‍شه، یکی چونه‌اش می‌شکنه، اون یکی دستش از بند در می ره. همین طور دردسر پشت دردسر. ولی از خونه که می آم بیرون، دیگه خبری نیست، همه چی آروم می شه.»

لبخند زد. ادامه داد: «طوری شده که همسرم می گه: «عبدالحسین، نمی شه شما هم مرخصی نیای!» زدیم زیر خنده. آخر حرفش تکه اصلی را گفت: «اصلاً آقا به من ثابت شده که حافظ خانواده ام کس دیگری هست؛ چون وقتی می‌رم تو خونه، مشکلات شروع می شه، وقتی می آم جبهه، هیچ مشکلی ندارن.»

ماجرای خاک‌های نرم کوشک و توسل شهید به حضرت فاطمه(س)

آقای سید کاظم حسینی تعریف می‌کنند که :”فرمانده ی کل سپاه آمده بود منطقه ی ما، قبل از عملیات رمضان. توی رده های بالا، صحبت از یک عملیات ویژه و ایذایی بود. که بالاخره هم از طرف خود فرماندهی سپاه واگذار شد به تیپ ما، یعنی تیپ 18جوادالائمه (ع). همان روز، مسئول تیپ یک جلسه‌ی اضطراری گذاشت. تازه آن جا فهمیدیم موضوع چیست؟! دشمن تانکهای «72-T» را وارد منطقه کرده بود. دو گردان مکانیزه ی خیلی قوی، پشت خط مقدمش انتظار حمله به ما را می کشیدند. بچه های اطلاعات-عملیات، دقیق و خاطر جمع می گفتند:« اونها خودشون رو آماده کردن که فردا تک سنگینی بزنن به مون.» فردا بنا بود حمله کنند و مو هم لای درزش نمی رفت. در این صورت هیچ بعید نبود عملیات رمضان، شروع نشده شکست بخورد!

توی جلسه صحبت زیادی شد. بعد از کلی صحبت، بنا بر این گذاشتند که همان وقت برویم شناسایی و شب هم برویم تو دل دشمن و با یک عملیات ایذایی، تانکهای «72 -T»را منهدم کنیم. این تانکها را دشمن تازه وارد منطقه کرده بود و قبل ازآن تو هیچ عملیاتی باهاشان سروکار نداشتیم.خصوصیت تانکها این بود که آرپی چی به شان اثر نمی کرد، اگر هم می خواست اثر کند، باید می رفتی و از فاصله ی خیلی نزدیک شلیک می کردی، و به جای حساس هم باید می زدی. آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو برای عملیات بروند، و از چه طریقی اقدام کنند؟ سه گردان مأمور این کار شدند.

فرمانده ی یکی‌شان عبدالحسین بود. وقتی راه افتادیم برای شناسایی، چهره ی او با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرامتر از همیشه نشان می داد. تا نزدیک خط دشمن رفتیم.یک هفته ای می شد که عراقی ها روی این خط کار می کردند.دژ قرص و محکمی از آب درآمده بود. جلوی دژ موانع زیادی تو چشم می زد، جلوتر از موانع هم، درست سر راه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد.اگر مشکل موانع را می توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می کرد. با همه این احوال، بچه ها به فرمانده ی تیپ می گفتند: «شما فقط بگو برای برگشتن چکار کنیم.»

ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم. برای همین مهم تر از همه، قضیه ی سالم برگشتن نیرو بود. فرمانده ی تیپ چند تا راهنمایی کرد. عملاً هم کارهایی صورت دادیم، حتی گرایمان را، رو حساب برگشتن تنظیم کردیم. از شناسایی که برگشتیم، نزدیک غروب بود. بچه ها رفتند به توجیه نیروها. من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان. دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود؛ یکی هم پای فرمانده اش رفته بود روی مین. هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب. حالا چشم امید همه به گردان ما بود و چشم امید به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود.

وقت راه افتادن، چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت.با عجله رفتم پهلوش. گفتم: «چکار می کنی حاجی؟ یکی بردار بریم دیگه.» حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم دادم دستش. نگرفت. گفت: «دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه!» حال و هوای خاصی داشت. خواستم تو پرش نزده باشم.خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز رنگ و زیبایی نوشته بود: یا فاطمه الزهرا (س) ادرکنی. اشک تو چشمهاش حلقه زد. همان را بوسید و بست به پیشانی.

تو فاصله ی چند دقیقه آماده شدیم.با بدرقه ی گرم بچه ها راه افتادیم. حقّا که انقلابی شده بود مابینمان.ذکر ائمه (علیهم السلام) از لب‌هامان جدا نمی شد. آن شب تنها گردانی که رسید پای کار، گردان ما بود؛ سیصد، چهارصد تا نیروی بسیجی، دقیقاً پشت سرهم، آرام و بی صدا قدم بر می داشتیم به سوی دشمن، تو همان دشت صاف و وسیع.

سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یکهو دشمن منور زد، آن هم درست بالای سرما! تاریکی دشت به هم ریخت و آن‌ها انگار نوک ستون را دیدند. یکدفعه سرو صداشان بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنه ی نابرابری درست شد؛ آنها توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما تو یک دشت صاف. همه خیز رفته بودیم روی زمین. تنها امتیازی که داشتیم، نرمی خاک آن منطقه بود، جوری که بچه ها خیلی زود توی خاک فرو رفتند. دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت.آرپی چی یازده، گلوله ی تانک، دولول، چهارلول، و هر اسلحه ای که داشت، کار انداخته بود. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم.

اوضاع را درست و دقیق سنجیده بود .در این صورت هیچ بعید نبود که دشمن ما را با یک گروه چند نفره ی شناسایی اشتباه بگیرد، و فکر کند که کلک همه را کنده است. اتفاقاً همین طور هم شد. حدود یک ربع تا بیست دقیقه، ریختن آتش شدید بود. رفته رفته حجمش کم شد، و رفته رفته قطع شد. خودم هم که زنده مانده بودم، باورم نمی شد. دشمن اگر بوی عملیات به مشامش می رسید، به این راحتی ها دست بردار نبود.یقین کرده بودند که ما یک گروه شناسایی هستیم.به فکرشان هم نمی رسید که سیصد، چهارصد تا نیرو، تا نزدیکشان نفوذ کرده باشند. من درست کنارعبدالحسین دراز کشیده بودم.گفت: «یک خبر از گردان بگیر ببین وضعیت چطوره.»

سینه خیز رفتم تا آخر ستون.سیزده، چهارده تا شهید داده بودیم که با آن حجم آتش که دشمن داشت، و با توجه به موقعیت ما، این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می آمد، بعضی ها هم بدجوری زخمی شده بودند. همه هم با خودشان کلنجار می رفتند که صدای ناله شان بلند نشود. حتی یکی دستش را گذاشته بود لای دندانهاش و فشار می داد که صداش در نیاید. سریع چفیه اش را از دور گردنش باز کردم. دستش را به هر زحمتی که بود از لای دندانهاش کشیدم بیرون و چفیه را کردم تو دهانش . ـ فردای آن شب که برگشته بودیم عقب، دیدم از شدت فشار، رد فرو رفتگی دندانها تو پوست و گوشت دستش مانده است! ـما بین بچه ها چشمم افتاد به حسین جوانان ـ از فرمانده محورهای لشکر 5 نصر کع بعدها شهید شد ـ صحیح وسالم بود. بردمش عقب ستون.

آهسته به اش گفتم: «هوا رو داشته باش که یکوقت صدای ناله کسی در نیاد.» پرسید:«نمی دونی حاجی برونسی می خواد چکار کنه؟» با تعجب گفتم:«این که دیگه پرسیدن نداره؛ بر می گردیم.» «پس عملیات چی می شه؟» «مرد حسابی! با این وضع و اوضاع، عملیات یعنی خودکشی.» منتظر سؤال دیگری نماندم. دوباره، به حالت سینه خیز، رفتم سرستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر می آمد خواب باشد. همان طور که به سینه دراز کشیده بود، پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد. آهسته صداش زدم. سرش را بلند کرد و خیره ام شد. «انگار نمی خوای برگردی حاجی؟» چیزی نگفت.

از خونسردی اش. حرصم در می آمد.باز به حرف آمدم: «می خوای چکار کنیم حاج آقا؟» آرام گفت: «تو بگو چکار کنیم سید، تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما و این جور چیزها وارد می دونی؟» این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: «معلومه، بر می گردیم.» سریع گفت: «چی؟!» تو فکر ناجور بودن اوضاع و درد زخمی ها بودم.خاطر جمع تر از قبل گفتم: «من می گم بر گردیم.» «مگر می شه برگردیم؟!» زود تو جوابش گفتم:«مگر ما می تونیم از این دژ لعنتی رد بشیم؟!» چیزی نگفت.تا حرفم را جا بیندازم، شروع کردم به توضیح دادن مطلب. «ما دو تا «راه کار»بیشتر نداشتیم، با این قضیه ی لو رفتن ما و در نتیجه، گوش به زنگ شدن دشمن، هر دو تا راه بسته شد دیگه.»

به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم: «خود فرماندهی هم گفت: تا ساعت یک اگر نشد عمل کنید، حتماً برگردید؛ الان هم که ساعت دوازده و نیم شده. تو این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم.» این که اسم فرمانده را آوردم، به حساب خودم انگشت گذاشتم رو نقطه حساس. می دانستم تو سخت ترین شرایط و تو بهترین شرایط، از مافوقش اطاعت محض دارد. حتی موردی بود که ما دژ دشمن را شکستیم و تا عمق مواضع رفتیم. در حال مستقر شدن بودیم که از رده های بالا بی سیم زدند و گفتند: «باید برگردین.» تو همچنین شرایطی، بدون یک ذره چون و چرا بر می گشت. حالا هم منتظر عکس العملش بودم.

گفت: «نظرت همین بود؟» پرسیدم، «مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟» چند لحظه ای ساکت ماند. جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد، گفت: «من هم عقلم به جایی نمی رسه.» دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت رو خاکهای نرم کوشک. منتظر بودم نتیجه ی بحث را بدانم. لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت. پرسیدم: «پس چکار کنیم آقای برونسی؟» حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم:«حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چکار کنی؟!» باز چیزی نشنیدم. چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم.

او انگار نه انگار که تو این عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوش‌هاش از شنوایی افتاده اند یا طور دیگری شده؟ خواستم باز سؤالم را تکرار کنم، صدای آهسته ی ناله ای مرا به خود آورد. صدا ازعقب می آمد. سریع، سینه خیز رفتم لابلای ستون… حول و حوش ده دقیقه گذشت. تو این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین. اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود. نمی دانم او چه اش شده بود که جوابم را نمی داد. با غیظ می گفتم: «آخه این چه وضعیه حاجی؟ یک چیزی بگو!» هیچی نمی گفت. بار آخر که آمدم پهلوش، یکدفعه سرش را بلند کرد. به چهره اش زیاد دقت نکردم، یعنی اصلاً دقت نکردم؛ فقط دلم تند و تند می زد که زودتر از آن وضع خلاص شویم.

دشمن بیکار ننشسته بود: گاه گاهی منور می زد و گاه گاهی هم خمپاره یا گلوله ی دیگری شلیک می کرد. بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود:درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: «سید کاظم!خوب گوش کن ببین چی می گم.» به قول معروف دو تا گوش داشتم، دو تا هم قرض کردم. یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند. شش دانگ حواسم رفت به صحبت او. «خودت برو جلو.» با چشمهای گرد شده ام گفتم: «برم جلو چکار کنم؟» «هرچی که می گم دقیقاً همون کارو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.» به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد:«سر ستون که رسیدی»، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیشت و پنج قدم می شماری.» مکث کرد. با تأکید گفت:«دقیق بشماری ها.»

مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. «بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سر خودت ببر اون جا.» یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل.باز پی صحبتش را گرفت: «وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو.اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چکار کنن.» از جام تکان نخوردم.داشت نگاهم می کرد.حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرفهاش، یک علامت بزرگ سؤال بود تو ذهن من. گفتم: «معلوم هست می خوای چکار کنی حاجی؟» به ناراحتی پرسید:«شنیدی چی گفتم؟» «شنیدن که شنیدم، ولی…» آمد تو حرفم.گفت: «پس سریع انجام بده.» کم مانده بود صدام بلند شود.جلوی خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: «حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟» امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: «این کار، خودکشیه، خودکشی محض!» «شما به دستور عمل کن.» هر چه مسأله را بالا و پایین می کردم با عقلم جور در نمی آمد. شاید برای همین بود که زدم به آن درش، تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:«این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.»

«این دستور رو به تو دادم، تو هم وظیفه داری اجرا کنی و حرف هم نزنی.» لحنش جدی بود و قاطع. او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه همچین برخوردی ازش ندیده بودم و حتی نشنیده بودم.تو بد شرایطی گیر کرده بودم. چاره ای جز انجام دستور نداشتم. دیگر لام تا کام حرفی نزدم سینه خیز راه افتادم طرف نوک ستون. آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدمها:«یک، دو، سه، چهار و…» با وجود مخدوش بودن فکر و ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم.سر بیست و پنج قدم، ایستادم.علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان. همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت.

به دستور بعدی اش فکر کردم. «رو به عمق دشمن، چهل متری می ری جلو.» با کمک فرمانده گروهانها و فرمانده دسته ها، گردان را حدود همان چهل متر، بردم جلو. یکدفعه دیدم خودش آمد. سید و چهار، پنج تا آرپی چی زن دیگر همراهش بودند. رو کرد به سید ـ پیرمردی بود از خراسان که در شلیک و هدفگیری با آرپی چی، مهارت زیادی داشت ـ و پرسید: «حاضری برای شلیک.» «بله حاج آقا.» «به مجردی که من گفتم الله اکبر، شما ردّ انگشت من رو بگیر و شلیک کن به اون طرف» پیرمرد انگار ماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: «ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا! کجا رو بزنیم؟!» «شما چکار داری که کجا بزنی؟ به همون طرف شلیک کن دیگه.» به چهار، پنج تا آرپی زن دیگر گفت:«شما هم صدای تکبیر روکه شنیدید، پشت سر سید به همون روبرو شلیک کنید.» رو کرد به من و ادامه داد:«شما هم با بقیه بچه ها بلافاصله حمله رو شروع می کنید.»

من هنوز کوتاه نیامده بودم.به حالت التماس گفتم:«بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن می دی ها!» خونسرد گفت: «دیگه از این حرفهاش گذشته.» رو کرد به سید آرپی چی زن. «آماده ای سیدجان.» «آماده ی آماده» «از ضامن خارج کردی؟» «بله حاج آقا.» سرش را بلند کرد رو به آسمان. این طرف و آن طرفش را جور خاصی نگاه کرد. انگار دعایی هم زیر لب خواند. یکهو صدای نعره اش رفت به آسمان. «الله اکبر.» طوری گفت که گویی خواب همه ی زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد: «یا حسین.» و شلیک کرد.گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت.بلافاصله چهار، پنج تا گلوله ی دیگر هم زدند و پشت بندش، با صدای تکبیر بچه ها، حمله شد. دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد.بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد:«بگردید دنبال تانکهای «72 -T»، ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.»

شهید عبدالحسین برونسی
شهید عبدالحسین برونسی

بالاخره هم رسیدیم به هدف. وقتی چشمم به آن تانک‌های پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند. تو همان لحظه ها، از حرفهایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم. افتادیم به جان تانکها.تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: «نگاه کن سید جان، این همون «72 -T» هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه.» و یک آرپی چی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد.بچه های دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند پیش او.به اعتراض گفتند:«ما می زنیم به این تانکها، ولی همه اش کمانه می کنه، چکار کنیم؟» به شوخی و جدی گفت:«پس خداوند عالم شما روساخته برای چی؟ خوب بپر بالای تانک و نارنجک بنداز تو برجکش، برو از فاصله ی نزدیک بزن به شنی اش.»

خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانکها. همان طورکه می رفت. گفت:«بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم، چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا.»… آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم.وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود. نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هرکس گوشه ای خوابید. من هم کنارعبدالحسین دراز کشیدم.در حالی که به راز دستورهای دیشب او فکر می کردم، خوابم برد. از گرمای آفتاب، از خواب بیدار شدم. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد. زود گفتم: «جانم، کار داری باهام؟» به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد می کشد، گفت: «اینو بکّن.» تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش، یعنی توی گوشت و پوست فرو رفته بود! یک آن ماتم برد.

با تعجب گفتم:«این دیگه چیه؟» گفت: «ازبس که خسته بودم هوای زیر سرم رو نداشتم، این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم، حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده.» به هر زحمتی بود، آن را کندم.دردش هم شدید بود، ولی به روی خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیای شیرین بود، یک رؤیای شیرین و بهشتی. عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم.صورتش را برگرداند طرفم. تو چشمهاش خیره شدم.من و منی کردم و گفتم:«راستش جریان دیشب برام سؤال شده.» «کدام جریان؟» ناراحت گفتم:«خودت رو به اون راه نزن، این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟» از جاش بلند شد. «حالا بریم سید جان که دیر می شه، برای این جور سؤال و جوابها وقت زیادی داریم.» خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم.گفتم:«نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.» از علاقه ی زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاری کنم.

آمد چیزی بگوید که یکدفعه حاج آقای ظریف ـ روحانی گرانقدری که مسؤول زرهی تیپ بود، و بعدها وجود شریفش به خیل شهیدان پیوست؛ ـ پیداش شد.سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: «دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!» منتظر تکه، پاره های تعارف نماند. رو به من گفت: «بریم سید» طبق معمول تمام عملیاتهای ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم، حسابی ناراحت شده بودم. دمغ و گرفته گفتم: «آقای برونسی هست، با خودش برو.» عبدالحسین لبخندی زد و گفت:«اون جاها رو شما بهتر یاد داری سید جان، خوبه که خودت بری.» «نه دیگه حاج آقا! حالا که ما محرم اسرار نیستیم، برای این کار هم بهتره که نریم.» ظریف آمد بین حرفمان.به ام گفت: «حالا من از بگو، مگوی شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقای برونسی راست می گه.»

تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد:«تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده، زود راه بیفتی که بریم.» دیگرچیزی نگفتم. ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش. خود ظریف نشست پشت «پی ام پی»، من هم کنارش.دو، سه تا «پی ام پی» دیگر هم آماده ی حرکت بودند.سریع راه افتادیم طرف منطقه ی عملیات. رسیدیم جایی که دیشب زمینگیر شده بودیم.به ظریف گفتم:«همین جا نگهدار.» نگه داشت.پریدم پایین. رو برومان حلقه -حلقه، سیم خاردار و موانع دیگر بود.ناخودآگاه یاد دستور عبدالحسین افتادم. «بیست و پنج قدم می ری به راست.» سریع سمت راستم را نگاه کردم. بر جا خشکم زد! کمی بعد به خودم آمدم. بی اختیار شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها.

شماره ها را بلند و بی پروا می گفتم. «یک، دو، سه، چهار و…» درست بیست و پنج قدم آن طرفتر، سیم خاردارهای حلقوی، و موانع دیگر دشمن تمام می شد و می رسید به یک جاده باریکه ی خاکی! فهمیدم این جاده، در واقع معبر عراقی ها بوده برای رفت و آمد خودشان وخودروهاشان. ما هم درست از همین جاده رفته بودیم طرف دشمن. انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم: «الله اکبر!» «چرا هاج واج موندی سید؟ طوری شده؟» صدای ظریف بود. ولی انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو، به طرف عمق دشمن. چهل، پنجاه قدم آن طرفتر، درست به چند متری یک سنگر رسیدم.رفتم جلوتر. نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود، نفربر فرماندهی، و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود، که بچه ها با چند تا گلوله ی آرپی چی، اول حمله، منهدمش کرده بودند.بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا و تو همان سنگر، به درک واصل شده بودند! ظریف پا به پام آمده بود. تازه متوجه ی او شدم. با نگاه بزرگ شده اش گفت: «خیلی غیر طبیعی شدی سید، جریان چیه؟!»

واقعا هم حال طبیعی نداشتم. همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سؤال شده بود.آهسته گفتم: «بچه ها رو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم.» رفت و زود برگشت.هر طور بود قضیه ی عملیات دیشب را براش گفتم. حال او هم غیرطبیعی شده بود.گاه گاهی، بلند و با تعجب می گفت:«الله اکبر!» وقتی سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم:«حالا نظرت چیه؟» عبدالحسین چطوری این چیزها را فهمیده؟» یکدفعه گریه اش گرفت.گفت:«با اون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر از اینها ازش انتظار داشته باشیم؛ اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته.»

اگر سر آن دستورها برام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم. حالا لحظه شماری می کردم که عبدالحسین را هرچه زودتر ببینم. بین راه به ظریف گفتم:«من تا ته و توی این جریان رو در نیارم، آروم نمی شم.» گفت: «با هم می ریم ازش می پرسیم.» گفتم: «نه، شما نباید بیای؛ من به خلق و خوی فرمانده ام آشناترم، اگر بفهمه شما هم خبر دار شدی، بعید نیست که دیگه اصلاً رازش رو فاش نکنه.» «راست می گی سید، این طوری بهتره.» مکثی کرد و ادامه داد:«شما جریان رو می پرسی و ان شاءالله بعداً به من هم می گی.»… همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یکراست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه ی کار پرسید.

زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم.بی مقدمه پرسیدم: «جریان دیشب چی بود؟» طفره رفت. قرص و محکم گفتم:«تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلا آروم و قرار نمی گیرم.» می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.کم کم اصرار من کار خودش را کرد.یکدفعه چشمهاش خیس اشک شد.به ناله گفت: «باشه، برات می گم.» انگار دنیایی را به ام دادند.

فکر می کردم یکسری اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم. وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره ی صورت نورانی اش شده بودم. حال و هوایش آدم را یاد آسمان، و یاد بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید. با لحن غمناکی گفت: «موقعی که عملیات لو رفت و تو اون شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که نگفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعا عقلم به جایی نرسید. تنها راه امیدی که مانده بود، توسل به «واسطه های فیض الهی» بود. تو همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم رو خاکها و متوسل شدم به خانم حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها).

چشمهام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم.حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشکهام تند و تند دارند می ریزند.با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه ی شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان دهند. تو همان اوضاع، صدای خانمی به گوش رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمود: «فرمانده!» یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: «این طور وقتها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.»

لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود.چشمهاش باز پر اشک شد. «چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود.بعد من با التماس گفتم: «یا فاطمه ی زهرا(س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!» فرمود: «الان وقت این حرفها نیست، واجبتر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی.» عبدالحسین نتوانست جلوی خودش را بگیرد. با صدای بلند زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت: «اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاکهای زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم.»

مزار شهید عبدالحسین برونسی در بهشت رضا در مشهد
مزار شهید عبدالحسین برونسی در بهشت رضا در مشهد

حالش که طبیعی شد، گفت:«این قضیه رو به هیچ کس نگی.» گفتم: «مرد حسابی من الآن که با ظریف رفته بودم جلو وموقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرفها مال خودت نبوده.» پرسید: «مگه چی دیدین؟» هرچه را دیده بودم، موبه مو براش تعریف کردم. گفت: «من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم.» خبر آن عملیات مثل توپ توی منطقه صدا کرد.خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید. یادم هست همان روز چند تا خبرنگار و چند تا از فرماندهان رده بالا آمدند سراغ عبدالحسین. سؤال همه یکی بود. «آقای برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو رو منهدم کردید، اون هم با کمترین تلفات؟!»

خونسرد و راحت جواب داد: «من هیچ کاره بودم، برین از بسیجی ها و از فرمانده ی اصلی اونها ـ منظورش ،وجود مقدس حضرت صاحب الامر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)بود ـ سؤال کنید.» گفتند: «ما از بسیجی ها پرسیدیم، گفتند:همه کاره ی عملیات آقای برونسی بوده.» خندید و گفت: «اونها شکسته نفسی کردن.» اصرارشان به جایی نرسید. عبدالحسین حتی یک کلمه هم نگفت؛ نه آن جا، هیچ جای دیگر هم راز آن عملیات را فاش نکرد. حتی آقای غلامپور از قرار گاه کربلا آمد که:«رمز موفقیت شما چی بود؟» تنها جوابی که عبدالحسین داد، این بود: «رمز موفقیت ما،کمک به عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) بود و امدادهای غیبی.»

خدا رحمتش کند، تو تمام مدتی که توفیق همراهی او را داشتم، عقیده ای داشت که هیچ وقت عوض نشد؛ همیشه درباره ی امدادهای غیبی می گفت: «به هیچ کس نگو این چیزها رو، چکار داری به این حرفها؟» بعدش می گفت:«اگر هم خواستی این اسرار را فاش کنی و برای کسی بگویی، برای آینده ها بگو، نه حالا.» گویا از شهید شدنش و از زنده ماندن من خبر داشت؛ و خبر داشت که این خاطرات برای عبرت آیندگان، دردل تاریخ ضبط خواهد شد.”

نحوه‌ی شهادت شهید برونسی

شهید عبدالحسین برونسی، در عملیات بدر در ساعت ۱۱ صبح روز ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۳ در شرق رودخانه دجله (هورالعظیم) با اصابت ترکش خمپاره دشمن به درج رفیع شهادت نایل آمد.

 

اطلاعات بیشتر

این مقاله مفید بود؟

لطفاً با ستاره دادن و نظراتتان ما را خوشحال کنید.

5/5 - (1 امتیاز)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 دیدگاه دربارهٔ «شهید عبدالحسین برونسی؛ فرمانده‌‌‌ای که بنا و عارف بود!»

در خبرنامه ما مشترک شوید

و با آخرین به روزرسانی های مقالات در جریان باشید.
هر دو هفته یکبار به رایانامه شما

پیمایش به بالا